سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

هدیه خدا

تشک بازی

یکی از وسایل خوبی که واست خریدیم تشک بازی بود زمانی که ازش استفاده کردیم متوجه شدم که بیشتر از دستهات استفاده می کنی قبلا نمی تونستی دست هاتو بالا بیاری تا چیزی رو بگیری باید اسباب بازیهارو نزدیکت میاوردم تا بگیری اگه کمی بالا میاوردمش اعتراض می کردی که بیارمش پایین و اصلا حاضر نبودی دستهاتو بالا بیاری تا اونو بگیری ولی وقتی واسه اولین با رو تشک بازی گذاشتمت دیدم که خیلی راحت دستهاتو بالا میاری که عروسکهارو بگیری حتی چند روز بعد با کمال ناباوری دیدم خیلی راحت داری میله هاشو میکشی که عروسکها نزدیکت بیان فدات تو این مدت که باهات بودم فهمیدم خیلی ناقلایی مدام دنبال راه حل میگردی که کمتر به خودت زحمت بدی اگه از راه حلها جواب نگرفتی اون وقت اقدام...
15 تير 1393

روروک

اوایل دوست نداشتم از روروک استفاده کنم آخه شنیده بودم راه رفتن بچه ها رو به تعویق میاندازه و ممکنه ایمنی مناسبو نداشته باشه ولی مامانم می گفت  واسه من و دایی استفاده کرده و خیلیم راضیه منم با بی علاقه گی امتحانش کردم اوایلش نمی دونستی چطور استفادش کنی ولی خیلی سریع یاد گرفتی اولش عقب عقب می رفتی ولی بعد از کنار راه رفتن وبعد جلو جلو رفتنم یاد گرفتی و خیلی زود کار با دکمه و دستگیرشم یاد گرفتی واین خیلی جالب بود که فهمیده بودی هر کدام چه کاری انجام میدن تازه بعدش دیدم که خیلی خوشحالی چون واسه شیطونی واین سر اون سر رفتن دیگه به من احتیاج نداری و یه جورایی حس مستقل شدنو بهت می داد واسه همین کمتر غرغر می کردی وشادتر شده بودی و می تونستی به خ...
15 تير 1393

کریر

تا 3 ماهگی هر وقت خوابد میامد تا توی کریرت نمی رفتی وتکانت نمی دادیم خوابت نمی برد   بزرگتر که شدی دیگه کریر واست کوچیک بود وراحت توش نمی خوابیدی واسه همین واست گهواره گرفتیم که راحت تر تکانت بدیم که اولش زیاد ازش استقبال نکردی وبعدشم که عادت کردی 1ماه بیشتر توش نخوابیدی   تو تخت خودتم دوست نداری بخوابی ولی عاشق تخت مایی وقتی روش میذارمت با ذوق روش غلت میزنی ...
15 تير 1393

آویز تخت

امید قلب مامان خیلی از آویز تختت رو دوست داری و وقتی توی تختی و واست روشنش میکنم مدتها باهاش سرگرم می شی   ...
15 تير 1393

مکیدن انگشت

عزیز دل مامان می دونی تقریبا بعد از 2 ماهگی بچه ها متوجه دستهاشون میشن وشروع می کنن به وارسی و مکیدن انگشتهاشون آخه راه شناخت دنیای اطرافتون از طریق دهانتونه در واقع میشه گفت حس لامسه تون رو لثه هاتونه واسه همین هر چیزی رو که بخواین بشناسین از طریق دهان می شناسین واسه همین از این سن به بعد به شدت انگشتهاتونو میمکین البته دلیل های دیگه ای هم داره مثل میل شدید به مکیدن که بعضی ها تو این سن برای رفع این نیاز به بچه پستونک میدن ولی من اصلا از پستونک خوشم نمیاد چون میترسم بهش وابسته شی و جدا کردنت از اون سخت شه وهم اینکه ممکنه تو شیر خوردنت اختلال ایجاد کنه از طرفیم مساله بهداشتش هم هست خلاصه اینکه  پستونکو شیشه شیر رو دوست ندارم هرچند ممکنه...
15 تير 1393

اولین جشن

روز 15 اسفند واسه اولین بار رفتیم جشن تولد اون روز جشن تولد کیا پسر دوستمون بود با استرس قبول کردم که بریم آخه می ترسیدم تو جمع شلوغ ببرمت هم واسه سرماخوردگی وهم واسه اعصابت می ترسیدم صداهای بلند اذیتت کنه به هر حال با دلداریهای بابات رفتیم وبرعکس تصورم خیلیم آروم بودی وبا دقت به اطرافت توجه میکردی و با این کارات توجه همه رو به خودت جلب می کردی هر کی میامد پیشم از آرومی تو می گفتن فقط تو بغلم نشسته بودی و به اطراف نگاه می کردی واز بین اون همه زرق وبرق بیشترین توجهت به دوربین بود وبهش به شدت واکنش نشان می دادی می خواستی بری بگیریش اینم یه عکس از اون روز ...
15 تير 1393

واکسن دو ماهگی

عزیزم 1هفته قبل از اینکه واکسنتو بزنیم استرس همه وجودمو گرفته بود با وجود اینکه می دونستم واکسن برای سلامتیت خوبه ولی ته دلم اون لحظه ای که درد می کشی ودلیلشو نمی دونی آزارم میداد از اینکه ته دل کوچولوت بگی چرا اینکار باهام کردند قلبم میلرزید خلاصه روز موعود رسید (3 بهمن)و با مامان ش و بابایی رفتیم درمانگاه (البته قبل از رفتن بهت قطره استامینوفن دادم ) اونجا وقتی واکسنتو زدند چنان گریه ای کردی که قلبم ایستاد(صدات بند اومد و صورتت کبود شد) تو این 2ماه هیچ وقت نذاشته بودم گریه کنی همیشه تا بی قراری می کردی می فهمیدم چی می خوای واسه همین این گریه فشار عصبی زیادی روم آورد درست مثل زمانی که واسه سنت رفته بودیم خلاصه بغلت کردمو آرومت کردم وق...
15 تير 1393

عکس

عزیزم اینم چند تا از عکس های 3ماهه اولت اینم اولین خنده هایی که تونستم ازت عکس بگیرم آخه عزیز دل مامان به محض اینکه دوربینو میبینه می فهمه می خوایم عکس بگیریم به دوربین خیره میشه کلی با بابایی نقشه کشیدیم که بتونیم حواستو پرت کنیم که بتونیم ازت عکس بگیریم اینجا هم از حموم بیرون اومدی واین اولین عکسیه که بعد از حموم ازت گرفتیم ببخش عزیزم که دیر به ذهنمون رسید آخه هوا سرد بود و می ترسیدیم سرما بخوری واسه همین نمی ذاشتیم لخت بمونی که بابایی ازت عکس بگیره تند تند لباس تنت می کردیمو به اعتراض های بابایی گوش نمی دادیم اینم 1عکس از انگشت خوردنت نمی دونی فدات با چه لذتی این کارو میکردی هر 4تا انگ...
14 تير 1393

اولین مهمانی

عزیزم وقتی تقریبا 50روزت بود با هم رفتیم خونه مامان و بابای مامان و این عکسو یادگاری از اون روز گرفتم   ...
14 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد